داستان مکاشفه فیض در زندگی من

                                            دگردیسی

زنگ خانه به صدا در آمد، سام از جای خود برخاست و برای اینکه کسی که پشت در بود دوباره زنگ نزند بدون نگاه کردن از چشمی در را باز کرد، از ذهن سام این فکر گذشت که لابد همسایه است که از او خواهد خواست تا ماشین را جا به جا کند، در را که باز کرد  نور از فضای راه پله ها به درون تابید، ساعت 30 : 6 صبح بود و چون در فصل سرد سال

بود فضای خانه تاریک بود، به بیرون که نگاه کرد با تعجب سه مرد را دید که به او خیره شده بودند، در این لحظه ذهن سام هیچ فرمانی نمی داد، سام متعجب سلام کرد و چون شخصیت مؤدب و آرامی داشت با آنها احوال پرسی هم کرد و گفت: بفرمایید، مرد اول گفت: ما مامور مبارزه با مواد مخدر هستیم، در این لحظه خیال سام کمی آرام شد زیرا که در همسایگی آنها پسری بود که اعتیاد داشت و هر از گاهی دردسرهایی برای خانواده خود و همسایه ها ایجاد می کرد و به این ترتیب ذهن سام به سوی این قبیل مسائل که به کرات

در اطراف او اتفاق می افتاد رفت، اولین مرد و همچنین دومی هیکلی قوی داشتند و نزدیک در ایستاده بودند و مرد سوم که جثه ای کوچک و ضعیف داشت در میان آنها و عقبتر ایستاده بود، سام بر اساس عادت از آنها کارت شناسایی خواست و آن مرد سوم که عقبتر ایستاده بود گفت: ما از اطلاعات آمده ایم ؛ در این لحظه مرد اولی نگاهی به همکارش کرد و کارت شناسایی اش را بیرون آورد و به سام نشان داد، ذهن سام که با شنیدن کلمه اطلاعات وارد فضای جدیدی می شد خواست که کارت شناسایی مامور را خوب ببیند که البته نتوانست و فقط اسم کوچک مامور را دید و تصویری محو در ذهن سام نقش بست، آرام آرام ذهن سام وارد فضای فکری جدیدی می شد و به آنها گفت بفرمایید امرتان …؟  مأمور اولی گفت: به دنبال سام پارسی آمده ایم، سام گفت: من هستم؛ مأمور اولی از سام خواست که کارت شناسایی اش را بیاورد، در این لحظه سام به صورت آنها یکی پس از دیگری نگریست و بدون بستن در به سمت اوپن آشپزخانه جایی که معمولا کیف مدارکش را می گذاشت رفت، هیچ فرمانی از ذهنش نمی گذشت، داخل خانه نیمه تاریک بود و نور از راه پله ها به داخل خانه می آمد و نگاه مأموران در امتداد مسیر نور او را دنبال می کردند، مسیر درب ورودی خانه به اوپن آشپزخانه در یک راستا بود و سام برای مأموران قابل روئیت بود، سام کاملا غافلگیر شده بود،  از داخل کیف خود کارت گواهی نامه را در آورد و به مأمور اولی نشان داد، مأمور بلافاصله بعد از چک کردن کارت به او گفت: ما حکم بازداشت تو را داریم .

این بار سام از آنها خواست که حکم بازداشت را به او نشان دهند، سام به حکم که نگاه کرد، نه می توانست فکر کند و نه تمرکز خواندن داشت و فقط اسم خودش را در کاغذ حکم دید، در این لحظه همسایه طبقه همکف در خانه اش را باز کرد اما مأموران از او خواستند که به داخل خانه باز گردد، در این حین سام دوباره به عنوان حکم نگاه انداخت و عنوان حکم قضایی شعبه 33 اوین را در بالای حکم دید و همینطور این عنوان که پرونده ی او امنیتی است، درست دیده بود حکم قضایی بازداشت او بود، سام از آنها خواست که به او اجازه دهند تا چراغ خانه را روشن و پدر و مادرش را از خواب بیدار کند،

مأموران اجازه دادند و همزمان وارد فضای پذیرایی خانه شدند، سام چراغها را روشن کرد و به اتاقها برای بیدار کردن پدر و مادرش رفت، آنچه از ذهن سام می گذشت حفظ آرامش پدر و مادرش بود و همینطور که می رفت تا آنها را بیدار کند با خود می اندیشید که ای کاش سرودنامه ها و انجیل های بشارتی و RAM  دانشگاه تئولوژی را در جایی مخفی کرده بود، او حتی ورقهای چک نویس دروس تئولوژی را که پاره کرده بود از خانه بیرون نبرده بود و تمام آنها روی در سطل زباله بود، با این افکار او برای بیدار کردن پدرش به اتاق او رفت و پدرش را بیدار کرد، سعی می کرد خود را آرام نشان دهد زیرا که پدر او مشکل قلبی داشت و خیلی آرام به او گفت  پدر دوستانمان از سازمان اطلاعات آمده اند، پدر بسرعت از جای خود برخواست و اقدام به پوشیدن لباس رسمی اش کرد و سام چراغ اتاق پدرش را روشن کرد و بعد به سراغ مادرش در اتاقی دیگر رفت و او را نیز بیدار کرد و سعی کرد که فضا را آرام نگه دارد، مأموران از وسط خانه، جایی که هم به پذیرایی خانه مشرف بود و هم به اتاقها همه چیز را زیر نظر داشتند، سام به مادرش گفت: مادر از اطلاعات آمده اند تا منزل ما را جستجو کنند، مادر سام که مداوم اخبار را از شبکه های ماهواره ای دنبال می کرد و بارها این اخبار را که مأموران اطلاعات کشور یا اطلاعات سپاه شخصی را دستگیر کرده اند شنیده بود از سام پرسید: از اطلاعات سپاه آمده اند یا از اطلاعات کشور ؟ … سام که از این سؤال مادرش در آن وقت صبح متعجب شده بود با لحنی عصبی گفت: از

اطلاعات هستند، همین، باید از اتاق بیرون برویم تا اتاق را بگردند و برق اتاق را روشن کرد.

پدر و مادر سام که به محوطه پذیرایی خانه آمدند مأموران شروع به جستجوی خانه کردند و در حین جستجو مداوم اسم سام را به حالت دوستانه صدا میکردند، برخورد مأموران اطلاعات به نسبت چیزی که سام از اینطرف و آنطرف شنیده بود خوب بود، مأمور کوچکتر که بعدا معلوم شد بازجوست به سام نزدیک شد و خیلی آهسته به سام گفت: همکاری میکنی یا تو را به اوین ببریم ؟ و بعد بازجو به چشمان سام خیره شد و خواست تاثیر این حرف را در چشمان او ببیند، اسم اوین لرزه بر اندام خیلی از انسانها می انداخت، سام گفت:

من کاری خلاف قانون مرتکب نشدم که همکاری نکنم ؛ سام به کلام خدا فکر می کرد و می خواست از پستوی حفظیات ذهنی خود آیه ای را بیرون بکشد و به خود قوت و دلگرمی بدهد چون به آن دلگرمی نیازمند بود و فضای ذهنی او تغییر کرده و دیگر آرام نبود، ذهن او وارد فضایی از ترس شده بود، سام مدام به انجیلهای بشارتی که در زیر زمین خانه مخفی کرده بود می اندیشید، می دانست که اگر مأموران آنها را پیدا کنند برای بشارت دادن جرمی متفاوت نوشته شده که پرونده را سنگین تر می کرد و از طرفی ممکن بود او زیر شکنجه به منبع جایی که انجیلها در آن انبار شده بود اقرار کند، ناگهان آیه ای به ذهنش آمد که او آن را حفظ کرده بود، جایی که مذهب در آن شکل می گیرد ذهن آدمی است

و آن آیه این بود: اما چون شما را تسلیم کنند، نگران نباشید که چگونه یا چه بگویید، در آن زمان آنچه باید بگویید به شما عطا خواهد شد( انجیل متی 10 : 19 ). اما با این حال انگار

ترس غالب آمده بود، مأموران خانه را گشتند و سام هم با آنها همراهی کرد، سام اتصالات کیس کامپیوتر را جدا کرد و برای بردن کتابهای الاهیاتی برای مأموران سه کیسه سیاه و بزرگ زباله آورد، پدر و مادر سام نظاره گر و آرام بودند، مأموران همینطور از اینطرف به آنطرف خانه می رفتند، بازجو که می خواست سام را در حالت شوک نگه دارد از سام پرسید، دیشب استخر خوش گذشت ؟! و سام متوجه شد که تلفن او هم تحت کنترل بوده چرا که شب گذشته سام با دوستش برای رفتن به استخر تلفنی صحبت کرده بودند، چیزی که از ذهن سام در آن لحظات می گذشت این بود که نمی دانست از چه تاریخی زیر نظر است و آنها در مورد او چقدر می دانند!؟ … هر چه را که مأموران یافته بودند جمع کردند، کتابهای تئولوژی، هارد کامپیوتر و فلش و غیره و … را در کیسه های سیاه زباله ریختند و به سام گفتند که پول به همراه خودش بیاورد و لباس گرم بپوشد، مرد سوم یا همان بازجو که می خواست کنترل اوضاع را داشته باشد با لحنی تهدید آمیز به پدر و مادر سام گفت: نباید رسانه ها را در جریان قرار دهید و در غیر اینصورت کار پسرتان سخت تر میشود و پسرتان دیرتر به خانه باز می گردد و به عنوان سؤال آخر از سام پرسید که بقیه انجیلها کجاست، انجیلهای بشارتی ؟

سام که ترسیده بود با صدایی پر از موج ترس گفت: کدام انجیلها ؟ … بازجو به حالت تمسخر گفت: زرشکی، و در چشم سام خیره شد، سام به یاد آورد که حدود هفته های پیش یکی از دوستانش که بشارت مسیح را از سام گرفته بود پشت تلفن در مورد زرشک صحبت کرده بود و زرشک اسم رمزی برای نوعی از انجیل های بشارتی به رنگ زرشک بود، سام فهمید مأموران از مدتها قبل او را زیر نظر داشتند، سام گمان می کرد تا کنون اصول امنیتی را در سطح بالایی رعایت می کرده چرا که او در مورد تلفن همراه و مکالمات و حتی اینترنت بسیار محتاط بود، او با توجه به نیازش به APP  های بانکی هرگز آنها را بر روی گوشی خود نصب نکرده و به هیچAPP  ایرانی اجازه دسترسی نداده بود ، ترس سام مضاعف شده بود زیرا در انباری خانه شان چندین انجیل زرشکی مخفی کرده بود و بازجو با یک لحن تهدید آمیزی از سام پرسید : … انباری را بگردیم ؟

سام که سعی داشت لرزیدن دستهایش را مخفی کند گفت: بگردید من چیز بیشتری ندارم و در این لحظه به پدر و مادرش نگریست ولی در چشمان آنها آرامش دید، همه وسایل توسط مأموران دیگر لیست شدند ، سام نمی توانست ذهنش را متمرکز کند و مأموران رسید لیست اقلام را به او دادند تا امضاء کند، مأموران از جستجوی انباری منصرف شدند

و خیال سام از این بابت راحت شد .

به هر حال سام دروغ اول را گفته بود و به شدت ترسیده بود، دو تا از مأموران کیسه ها را با خودشان بردند و سام در محوطه خانه با پدر و مادرش خداحافظی کرد و کلید موتوری را که قسطی خریده بود به پدرش داد و گفت: اگر من دیر برگشتم موتورم را بفروشید و قسطهایم را پرداخت کنید، پدر نگاهی آرام به سام داشت و کلید را گرفت، سام به مادرش نگاه نکرد، مادرش به او گفت: من با برادرت به ملاقاتت خواهیم آمد ؛ زندگی او وارد مرحله ی جدیدی می شد، فکر سرمای زندان از ذهنش گذشت،  او خود را مرد ایمان می دانست زیرا که در موقعیت های مشابه برای خداوند ایستاده بود و ایمان را محفوظ داشته بود، در میان ایمانداران محل و تمام آنهایی که سام با آنها در ایمان شروع کرده بود همیشه خود را در دعا و خواندن کلام و غیرت برای خداوند در رتبه ی اول دیده بود، دیگر ایمانداران درباره دعاهای طولانی او سر به سرش می گذاشتند، او آیه های کلام را حفظ بود و بر کلام تسلط داشت،  سن ایمانی برای او یک مدال بود و سام با گفتن سالهای آشنایی او با عیسی به خود افتخار  می کرد، همیشه در دعا بود و از تهران تا انتهای کرج حتی به شهرهای دیگر برای خدمت خدا رفته بود، او آنقدر ایستادگی و خدمت خداوند را اولویت قرار داده بود که کسانی

را که خدا را خدمت نمی کردند و در برابر زورگویی حکومت و فشار نهادهای امنیتی ایستادگی نمی کردند را قضاوت کرده بود و به آنها ایمانداران سست می گفت،

بازجو با او همراهی کرد و آخرین کیسه زباله را که پر از کتاب بود به سام داد، از درب خانه خارج شده و از پله ها پایین آمدند، سام حس میکرد همسایه طبقه همکف از پشت چشمی در خانه اش آنها را نظاره می کند آنها از جلوی در همسایه عبور کردند و وارد محوطه حیاط شدند، سام آخرین قدمها را در حیاط برداشت و به سمت ماشینی که او را هدایت کردند رفت، در صندوق عقب از قبل باز شده بود و می توانست بقیه کیسه ها را که آن دو مأمور گذاشته بودند ببیند، کیسه ای که در دستش بود را در صندوق گذاشت و یکی از آن دو مأمور سام را به درون ماشین هدایت کرد و دیگری پشت فرمان نشست، یک ماشین مدل بالای خارجی بود که از کد اموال روی آفتابگیر و جاهای دیگر ماشین می شد فهمید که ماشین دولتی است، مرد بازجو سوار ماشین دیگری شد، در این لحظه مأمور قوی هیکل با یک لحن خشن موقعیت جدید سام را به او متذکر شد، سام از درون ماشین نگاهی غم آلود به پنجره خانه شان کرد، دوست نداشت پدر و مادرش را پشت پنجره و با نگاهی نگران ببیند، نگاه از پنجره بر گرفت و سعی در حفظ خونسردی و جمع و جور کردن ذهنش کرد، ماشین

راه  افتاد، در راه مأمور اولی شروع به صحبت کرد و سعی کرد با سام ارتباط برقرار کند و با صحبت در مورد اسم سام گفت: این اسم نام پدر قوم ایران است و به سام گفت که کتاب مقدس را خوانده است و در اداره اطلاعات برای آنها دوره دروس کتاب مقدس گذاشته اند، سام قبلا هم شنیده بود که مأموران اطلاعات در لباس خادم خدا وارد کلیسا شده اند و سعی در کنترل آن و یا شاید انحراف کلیسا را داشته اند ؛

سام بعد از مکالمه خشن مأمور، حالت تدافعی به خود گرفته بود و به مأمور اول که با او سخن می گفت جواب سربالا می داد، سام احساس می کرد بین ماشینی که داخل آن بود و ماشین بازجو ارتباط صوتی برقرار است و یا شاید در ماشین دستگاه ضبط صدا وجود دارد ، سام با اینکه ترسیده بود هوشیار شده بود، مأمور اول از سام پرسید آیا تعمید گرفته ای ؟ … این سوال را استادانه بعد از به اصطلاح اعتماد سازی پرسید، و سام گفت: نه نگرفتم، و این دروغ دوم سام بود، اما مأمور در تلاشی دیگر پرسید که مگر تعمید یک مسأله مهم در مسیحیت نیست ؟! … سام پاسخ داد نه نیست و بستگی به شرایط دارد ؛ وقتی از چندین خیابان عبور کردیم مأمور اولی چشم بند را به سام داد و گفت: این را به چشمهایت بزن و من آن را به چشمهایم

زدم و فضای بیرون تاریک شد، بعد از اینکه ماشین از خیابانها و چهار راههایی عبور کرد وارد یک سراشیبی تند شد که مثل رفتن به یک پارکینگ طبقاتی یا زیرزمین بود و فضای اطراف تاریکتر شد، درب ماشین باز شد و دستی بازویم را گرفت و هدایتم کرد، من ترسیده بودم، هوا سرد بود و بوی رطوبت باران می آمد، قدمهایم را با احتیاط بر می داشتم، هیچ چیز نمی دیدم سعی می کردم به صدا ها توجه کنم و حواسم به مسیر حرکت باشد، دستی که مرا گرفته بود من را از دالانهایی عبور داد تا اینکه وارد یک اتاق شدم، من را روی یک صندلی در جایی که مشرف به هوای باز بود نشاندند، باران در حال باریدن بود، این اولین بار بود که نمی توانستم ذهنم را روی صدای ریزش باران متمرکز کنم، ذهنم یک بام و دو هوا شده بود، صدایی که چند لحظه بعد فهمیدم همان بازجوست با من سخن گفت، در آن لحظه انتظار هر برخوردی را داشتم و به هیچ چیز اطرافم اعتماد نداشتم، بازجو از من خواست که کمی چشم بندم را بالا ببرم تا بتوانم از سینی که جلویم گذاشته شده بود صبحانه ام را بخورم، حس کردم که کس دیگری هم آنجاست، همانکه سینی را آورده بود، من خواستم قبل از خوردن از روی عادت دعا کنم و غذا را تقدیس کنم، اما بازجو همان لحظه با صدایی امری نه خشن به من گفت که صبحانه ام را تمام کنم، و من نان را پاره کردم و شروع به خوردن صبحانه ام کردم، فکرش را نمی کردم که در بازداشتگاه

اطلاعات به بازداشت شده ها صبحانه بدهند ( نان و پنیر و کره و یک لیوان چای نیمه گرم )، زیاد اشتها نداشتم و زود از خوردن دست کشیدم، بازجو از من خواست چشم بندم را پایین بیاورم و بعد از آن دستی من را به جای دیگری هدایت کرد، از راهرویی وارد اتاق جدیدی شدیم، از من خواستند که کفشهایم را در بیاورم، من به نور و همچنین جریان هوا و لمسی که از کف پایم با زمین داشتم توجه داشتم و سعی داشتم که از حداقل نشانه ها برای تمرکز حواسم استفاده کنم و کنترل داشته باشم، وارد یک اتاق مفروش شدیم و آن دست مرا به روی صندلی در آن اتاق روشن و مفروش نشاند، به خاطر سرمایی که در مسیر بود احتیاج به سرویس داشتم و البته به خاطر ترس و استرس، که حالا کمتر شده بود، بعد ها از پدر و مادرم شنیدم که آنها بعد از دستگیری من خبر دستگیریم را به دوست ایماندارم داده بودند و خبر آن به بقیه ایمانداران رسیده بود، من خانواده ام را در مواجه شدن با این گونه روزها آموزش داده بودم  و آنها هم بر طبق آن عمل کرده بودند .

در اتاق یادم نیست چقدر منتظر شدم، زمان به شکل دیگری در حال سپری شدن بود، صدایی را شنیدم که از من خواست چشم بندم را بردارم، همان بازجو بود، و تعدادی برگه در دست داشت و دوباره از من پرسید که آیا همکاری می کنی یا تو را به اوین ببریم ؟ ! … می دانستم که احتمالا اتاق بازجویی دوربین و ضبط صدا دارد،

و گفتم: من جرمی مرتکب نشدم و همکاری میکنم و او در ادامه گفت که اتاق بازجویی دوربین دارد و من را پشت میزی روی صندلی نشاند، روی میز یک گلدان با گلی مصنوعی از آن گلهای مصنوعی قدیمی و رنگ و رو رفته بود، من را جایی نشاند که ساعت دیواری معلوم نبود و از من خواست که ساعت مچی ام را نیز در بیاورم،

در آن طرف اتاق یک میز تحریر فلزی از آن مدلهای قدیمی بود و معلوم بود میز کار شخصی است، چند عدد برگه سفید به من داد، بازجو که نامش را تهرانی معرفی کرد مرا تهدید کرد که باید همه چیز را بگویم و اگر خوب ننویسم بچه های عملیات را صدا می زند تا من را مقر بیاورند، بعد با یک حالت تهدید آمیز پرسید که آیا خواهرهایت هم مسیحی هستند ؟ … و به چشمهایم خیره شد، من گفتم باید از خودشان بپرسید، می خواست با این حرف مقاومت احتمالی مرا بشکند، من می دانستم که بر طبق حکم قضایی و حکم بازداشت، او فقط حق داشت که در مورد من و اتهامم بپرسد، ولی تهرانی می خواست از همان ابتدا فشار حداکثری روحی و روانی را بر من وارد کند، یک دفتر خاطرات روحانی در میان وسایل من بود که مسائل خیلی خصوصی خود را در آن نوشته بودم که برای روشن بینی نسبت به شخصیت خودم از آن استفاده می کردم و می دانستم که بازجو آن را دست آویز خود خواهد کرد ؛ در میان وسایل من یک

RAM   بود که تمام جزوه های دانشگاه تئولوژی در آن بود و بازجو به من گفت:

سام تو در دانشگاهی تحصیل میکنی که با  CIA  همکاری می کند و مداوم با این کلمات بازی می کرد، من نمی دانستم که آنها از فعالیت های خدمتی من چقدر می دانند،

نمی دانستم که قدم بعدی چیست و مرا چقدر نگه خواهند داشت و این جریان به کجا ختم خواهد شد، در این بین دوباره از بازجو خواستم که حکم قضایی را به من نشان دهد و او حکم را آورد، من دوباره آن را چک کردم، در حکم جمله ای بود به عنوان اینکه پرونده امنیتی است و بعدها فهمیدم که در پرونده های امنیتی هیچ وکیلی حق ورود ندارد و من با وضعیت خودم انتهایی برای دستگیری خودم نمی دیدم ، چیز دیگری که برای خودم قابل توجه بود این بود که بازجو به یک جمله ای اشاره کرد و از من خواست که در اظهاراتم قید کنم که من در گذشته قصد خودکشی داشتم و این برای من شوک آور بود، زیرا که از دو جنبه برای من مفهوم داشت، اول اینکه من این جمله اعتراف به خودکشی را در یکی از مسافرتهایم به خارج از کشور در کنفرانسی به عنوان شهادت زندگیم گفته بودم و آنها احتمالا اطلاعات کنفرانس را داشتند و دوم اینکه آنها می خواستند مرا سر به نیست کنند یا یک چیزی مثل این .

من در کنج اتاق بازجویی نشسته بودم، زیر سخنان تهدید آمیز بازجو بمباران می شدم و حتی نمی توانستم جوابی به او بدهم، او مداوم از شرایط کشور تمجید

می کرد و وجود مشکلات در کشور را گردن مردم و یا آمریکا می انداخت، انگار که تلویزیون دولتی ایران روشن بود، من توان این را که به او جواب بدهم نداشتم، هم میترسیدم و هم عقلانی نبود، تهرانی در تمام موارد صحبت می کرد و ذهن من را با منطق خود سمپاشی می کرد، ادبیات تهدید از زبان او نمی افتاد و هر از گاهی سعی داشت از زاویه ای جدید من را به سمت هدف خودش با اهرم فشار و ترس هدایت کند، او با حالتی تهدید آمیز گفت: ترتیبی میدهم که حقوق بازنشستگی پدرت را قطع کنند و گفت می گویم تو را از شرکتی که در آن کار می کنی اخراج کنند ؛ وقتی از محتویات داخل تلفن همراه من در پیغامهای تلگرامی، تعدادی مطالب سیاسی داغ پیدا کردند که من آنها را در چندین گروه و سایت سیاسی به اشتراک گذاشته بودم برقی در چشمان بازجو هویدا شد، همچنین لینک وزارت امور خارجه آمریکا  در زمان رئیس جمهور ترامپ، با عنوان رای گیری برای مذاکره یا عدم مذاکره با دولت ایران که من در آن شرکت کرده بودم و هم به اشتراک گذاشته بودم و مطالب دیگر در مورد دزدی و بی کفایتی رجال کشورکه هر روزه در رسانه های غیر رسمی منتشر میشد پیدا کردند، یاد حرف شبانم افتادم که گفته بود نباید در مسائل سیاسی شرکت کنم و این مورد میتوانست پرونده من را وارد فاز جدیدی کند، بازجو همکاری در اتاق بغل داشت که مداوم با او در ارتباط بود و او چیزهایی را از وسایلم بیرون می آورد و با بازجو در میان

می گذاشت، بازجو هر از گاهی به اتاق بغل می رفت و وقتی مرا تنها می گذاشت می دانستم که تمام حرکات من و شاید حتی کاغذ روی میز که من در حال نوشتن روی آن بودم رصد می شد، حس خود محکومیت وقتی تنها می شدم بیشتر می شد، اینکه مرد بازجو روی مطالب شخصی من و پیغامهایم خوب مانور می داد یک طرف و در طرف دیگر خود من بودم که خودم را سرزنش میکردم، من نتوانسته بودم جلوی خودخواهی و غرورم را بگیرم و حرف شبانم را گوش نداده بودم، با خودم گفتم اگر محکوم شوم محکومیت من به خاطر عیسی نخواهد بود بلکه به خاطر حماقت خودم است که وارد مسایل سیاسی شده بودم و این نشانه خودمحوری و سرکشی من بود، با خود گفتم که خدا دیگر مرا محافظت نمی کند، متهم کننده توانسته بود مقاومت اولیه را بشکند و من را وارد خود محکومیت کند، خودم را خالی دیدم و بازجو به من القاء کرد که با این جور مدارک که از من کشف کرده است حبس ده ساله در پیش رویم است، میدانستم که اغراق می کند،

اما به هر حال آن مقدار از جرم من آشکار بود و من مدرک فعالیت سیاسی را به آنها داده بودم، آنها اگر به خاطر مسیحیت و تبلیغ مرا محکوم نمی کردند به خاطر اعتقادات سیاسی ام می توانستند مرا محکوم کنند، تبلیغ علیه نظام و علیه شخص اول مملکت و نشر اکاذیب کلمات آشناییست، همکاری با نهادهای امنیتی خارجی و

دشمن همان چیزی است که در مورد کلیسا و اعضاء آن می گفتند و با این بهانه تراشی ها و تهمتها درب کلیساها را چند سالی بسته نگاه داشته بودند، قلمم روی کاغذ بود و بازجو سعی داشت خیلی آرام من را به سمت انکار عیسی مسیح بکشاند و کار خود را اینگونه ادامه داد، او شروع به اتهام زدن به شبانان کلیسای جماعت ربانی و حتی فرزندانشان کرد، بعد به سراغ ایماندارانی رفت که اسمشان در لیست مخاطبین تلفن همراه من بود و اگر خانوم بودند به آنها تهمت فاحشگی و هرزگی می زد و اگر آقا بودند به آنها تهمت زنا و ناهنجاری و چیزهای دیگر می زد ، بازجو سعی داشت تا تصویر کلیسا را در ذهنم خراب کند و با تهمت به خادمان و اعضاء داشت مرا به سمت هدف خود سوق می داد، او اسم شبانم را آورد و او را مردی سست عنصر معرفی کرد که برای سبک شدن پرونده اش به دست و پای او افتاده است و البته من در آن وضعیت باید به حرفهای او گوش می دادم و شاید اگر بیشتر صادق باشم در آن لحظه شوک آور و ترس قسمتی از دروغهایش را باور کرده بودم ، تهرانی با کلماتش به هر چه در کلیسا بود حمله کرد و در یک لحظه هیجان انگیز که خداوند آن را برایم فراهم کرد، یک حالت خاصی در چهره ی بازجویم دیدم، اگر با او در یک محیط آزاد ملاقات کرده بودم حتما به او می گفتم که او احتیاج به عمل اخراج ارواح شریر دارد زیرا که او مردی تسخیر شده بود، از آن لحظه به بعد

بیشتر به خودم آمدم و حس کردم که دستگیری من چیزی فراتر از افکار من است، وقتی او این اتهامات را می زد و روح خدا چهره او را آشکار کرد دیدم که انگار او شیطان و مدعی برادران است که این یکی از ارزشمندترین لحظه های بازجویی من و دستگیریم بود، قلم من روی کاغذ بود و اسامی چند تن از دوستانم را که با من ارتباط داشتند و اسم آنها در لیست تماسهای تلفنی من بود را نوشتم ، اسم دوستان خارج از کشور را هم نوشتم و کتابها و جزوه هایم را به آنها نسبت دادم و البته پیغامهای سیاسی تلگرامی را هم اینطور توجیح کردم که آنها را نخوانده برای دیگران فرستاده بودم و گفتم که از محتویات آنها اطلاعی نداشته ام و اینگونه سعی در دفاع از خودم کردم،

در دانشگاه واحد درسی را با عنوان آمادگی برای مواجه شدن با زمان جفاها گذرانده بودم و بر اساس این دوره و چیزهایی که آموخته بودم سعی در توجیه اتهاماتم کردم تا خودم را از مخمصه نجات دهم ولی هیچ وقت به طور مستقیم با بازجو بحث نمی کردم چون هم عقلانی نبود و هم اوضاع را بدتر میکرد، بعد از یک کشمکش حدودا هفت ساعته خودم را در کنج اتاق بازجو ترسیده و خرد شده و ناراحت دیدم، بعد از حدود یازده سال آشنایی با عیسی و خواندن کلام خدا، بعد از آن همه وقت و زمان و سرمایه برای به اصطلاح خدمت خدا، در آن لحظه به یاد ماندنی خودم را دیدم که هیچ چیز نبودم و چیزی نداشتم، تمام آن غرور من و قضاوت کردن ضعف دیگران،

تمام آن به خود بالیدن ها، تمام آن الفاظ، مرد خدا، کهنه سرباز خدا و … در آن کنج خلوت چیزی نبود، من بودم و ترس، من بودم و احساس حماقت و آن، من دیگر فروریخته بود.

سام دید که آن رازگاهان و آن وسواس برای خواندن کلام خدا، آن هللویاه گفتنها آن انجیل خریدنها و کتاب چاپ کردنها، دعاهای طولانی روزی دو ساعت دعا و تمام آن کارها … در نظر سام فرو ریخت، تمام این کارها را او بر اساس مذهب زدگی و خودمحوری کرده بود نه شناخت عیسی نه به خاطر عشق خدا، زیرا که در عشق ترس نیست و با مذهب خدای عشق را نمی توان شناخت، او برای فرار از افسردگیش به کلیسا می رفت، او خدا را دوست نداشت و در سختیهای زندگی از خدا نفرت هم داشت و مذهب کمکی به تغییر دیدگاه او نکرده بود، سام احساس خالی بودن می کرد، سام خیلی اعمال محور بود و در شریعت ذهنی و خود ساخته خود بود، از مذهبی بیرون آمده و وارد مذهبی دیگر شده بود، مذهبی جدید که صورتی دیگر داشت اما قوتی در آن نبود دست و پا زده بود، او برای غرور و خود خواهی خود جنگیده بود، سام روی صندلی با خودش مواجه شده بود، نقابها اندکی به کنار رفته بود و با خود ملاقات کرده بود، آن دست او را هدایت کرده بود، سام از خودش بیزار شده بود، چقدر سیاه است تاریکی قبل از طلوع، سام قلم را

بر روی کاغذ بازی ها می گذارد و وقتی بازجو به او می گوید که فعلا آزاد است نور امیدی در نگاه غیر مطمئن سام می آید، بازجو به سام می گوید که دوباره باید بیاید و با او خداحافظی می کند، قبل از خروج مأموری دیگر وارد می شود و مشخصات بدنی سام را می پرسد، جای زخم، رد چاقو و اسم مستعار و این چیزها ؛ سام از آن دخمه بیرون می آید، خود را در یک خیابان فرعی می بیند، از آنجا یک خیابان اصلی پیدا بود که آشنا بود، او با یک چشم بند وارد یک زیرزمین سازمان اطلاعات شده بود ولی می توانست حدس بزند که مرکز شهر است، او در آن لحظه فقط به تماس با خانواده اش می اندیشید تا آنها را از نگرانی در بیاورد، به اطراف می نگرد دختر و پسری را می بیند که در آن طرف خیابان با هم گفتگویی دوستانه و صمیمی داشتند، عابران در حال گذر بودند و زندگی در حال گذر، با خود می اندیشید که آیا آنها به اهمیت کار او پی می برند ؟ آیا آنها ارزش این سختیها را دارند ؟! … این افکار سام در آن لحظه بود، مذهب در درون افکار ما همیشه متوقع است و همیشه مدعیست، از لبخندها در آن لحظه بیزار بود، وقتی به مردم می نگریست انگار که دوست داشت او را درک کنند، سام همیشه از خود خدا هم متوقع بود، خدای عشق را فقط با عشق می توان خدمت کرد، این چیزی بود که سام درک نکرده بود ولی خداوند او را در مسیر درکی تازه قرار داده بود و تا رسیدن به آن درک شاید ماهها

زمان نیاز بود، او در مسیری قرار گرفت که خدای عشق از آن اتفاق بد برای برقراری رابطه ای جدید با او استفاده کرد و آن روز پاییزی در آن بازداشگاه سر آغاز ارتباط جدید او با پروردگار آسمان بود، او فهمید که همانطور که رومیان 8 : 28 را

برای دیگران موعظه می کرد خداوند از تمام چیزها یعنی همه چیزهای خوب و همه چیزهای بد برای هدف خود در زندگیش استفاده می کند زیرا که او پروردگار مطلق آسمان و زمین و پدر ازلی و ابدیست.

سام روی جدول کنار خیابان نشست، کیسه ای در دست او بود که در آن چندین کتاب متفرقه و چند دست خط از خودش بود، مأموران اطلاعات از او امضاء گرفته بودند که تمام کتابهایش را پس داده اند که این دروغی دیگر بود، ( آنها چند کتاب متفرقه را برگردانده بودند ) سام یک تماس با خانواده برقرار کرد و به آنها اطلاع داد که با تاکسی کرایه ای به خانه بازمیگردد، در راه مدام به خود نگاه می کرد، به احساساتش، به افکارش، باورش نمی شد که آزاد شده و مدام این حرف آخر بازجو در ذهنش تکرار می شد که به سام گفته بود باز هم باید به یکی از دفاتر سازمان اطلاعات برود و دوباره و دوباره اظهاراتش را تکمیل و بازنویسی کند، سام می دانست که تمام نشده و در دل او چیزی از عدم اطمینان بود، او بعد از آن شوک ترس به ایمانش شک کرده بود و تمام زندگیش را که بر آن بنا کرده بود فرو ریخته شده می دید،

او بر روی خرابه هایی از اعتقادات و افکار پوچ و مذهب ایستاده بود، دودی از مذهب بر می خواست و خانه ای که بر شن بنا شده بود فرو ریخته بود، به مسیر رسیدن به خانه توجهی نمی کرد، خاموش و ساکت بود، تلفن همراهش را به او داده بودند و سام به آن هم شک داشت، تهران مثل همیشه بود، مثل این سالهای آخر، غبارآلود و غمگین، با آسمانی بسته، مردمی سرگشته و افسرده، و سام هم به این می اندیشید که او هم مثل بقیه است، دستگیری سام ماسک مذهبی او را انداخته بود، ماسکی که همیشه آدمهای مذهبی را از بقیه جدا می کند .

به خانه رسید و زنگ در را زد، در باز شد و او وارد خانه شد، مادر و برادرش او را در آغوش گرفتند و گریستند، آنها فکر نمی کردند که سام به این زودی آزاد شود، آنها به بقیه ایمانداران خبر داده بودند و خود سام نیز همان شب همین کار را کرد و بقیه دوستانش را در جریان گذاشت، پدر سام هم باقیمانده کلامها را که مخصوص بشارت بود از خانه بیرون برده بود و تمام کارها به موقع انجام شده بود، او عصبی شده و قدرت تمرکز کردن افکارش را نداشت ولی همان شب به سراغ یکی از ایمانداران رفت و جریان را با او در میان گذاشت و از دوستش خواست که جریان را به بقیه ایمانداران اطلاع دهد تا با سام تماس نگیرند و ارتباطی نداشته

باشند، نه ماه آینده به همین منوال گذشت و همه ی جمعهای مسیحی که او را می شناختند و با او ارتباط داشتند می دانستند که او را دستگیر کرده اند و با سام تماس نمی گرفتند، او بدون مشارکت و حتی یک جلد کتاب مقدس مانده بود، ایمان سام کم فروغ می شد و رو به خاموشی بود، سام با هیچ کس دعا نمی کرد و دوستان آنور آبی او هم هر وقت با او تماس می گرفتند نه تنها او را تسلی نمی دادند بلکه سعی در محکومیت سام داشتند و باری بر روی بارهای او می گذاشتند و او را متهم به لو دادن اطلاعات می کردند، حتی از او پرسیدند که چرا تو را زود آزاد کرده اند؟!

سام از طرف کلیسا هم جفا دیده بود و دیگر حتی کلام خدا را قبول نداشت و کتاب مقدس را که بعد از مدتها فراهم کرده بود نمی توانست بخواند، ترس، ایمان را عقب زده بود و خشم از ایماندارانی که او را درک نکرده بودند هم به آن اضافه شده بود، حال برای سام فقط عیسی مانده بود و بس، و این زیباترین و ارزشمندترین لحظه زندگی یک ایماندار است، کلیسا و تعلیماتی که از کلام گرفته بود دیگر برای او اعتباری نداشت، سام عیسی را نتوانست انکار کند زیرا که زندگی با عیسی را چشیده بود، این که عیسی او را چگونه محبت کرده بود و زندگی جدیدی به او داده بود، سام در جلسه های بعدی بازجویی هم عیسی را انکار نکرد و در مقابل بازجو ایستاد، بازجو با دسترسی به دفتر ثبت خاطرات او سعی داشت به مشکلات او که در دفتر سام ثبت شده بود اشاره کند و به او القاء کند که عیسی برای

حل مشکلات او کاری نکرده و از دست عیسی خارج بوده و به سام گفت که مسیحیت نتوانسته زندگی بهتری به تو بدهد، سام در وضعیت روحی خوبی نبود ولی فراموش نکرده بود که عیسی او را از چه وضعیت اسفباری روحی و روانی و چه افسردگی عمیقی بیرون آورده بود و رو به بهبودی قرار داده بود، خانواده سام از عملکرد او متعجب بودند چرا که او دیگر مشتاق دعا نبود و مثل قبل دعا نمی کرد و کلام نمی خواند، او بامدادان بر نمی خواست و روحیه اش خراب بود، انگار افسردگی او باز گشته و هر از گاهی همان خشم کهنه، سر باز می کرد، سام دیگر نمی توانست خانواده اش را که نو ایمان بودند تعلیم دهد، برای ایمان آوردن آنها سالها و سالها صبر کرده بود اما خود او اینک در تاریکی بی ایمانی بود و نمی خواست ایمان آنها تلف بشود .

یک روز یکی از دوستان او که انجمنی بود و او هم ایمانش را از دست داده بود به سراغ سام آمد، دوست او داستان دیگری داشت و ایمانش در اثر بودن با شبانان و معلمان دروغین و خود برانگیخته تلف شده بود و حال او آمده بود تا سام را تسلی دهد او سام را با خود به انجمن AA  که همان الکلی های گمنام بود برد، وقتی سام به انجمن وارد شد حضور خداوند را مثل حضورش در کلیسا قدرتمند دید، او حضور خداوند را می شناخت، سام عطر حضور عیسی را بارها و بارها استشمام کرده بود حضوری آرامش بخش و تسلی دهنده، آن دست هدایتگر برای سام تعلیمی عمیق

تدارک دیده بود، سام قبلا هم به انجمنهای مختلف از سر کنجکاوی رفته بود اما در آن حال و روز انجمن برای او حکم دیگری داشت، حضور خداوند در میان آنها او را تسلی  می داد و بنا می کرد.

سام در انجمن، تسلیم شدن و چگونگی و لزوم آن را فهمید، تسلیم شدن برای او معنای عمیق تری پیدا کرد و فهمید که دلیل بسیاری از رنجهای زندگیش خداوند نبوده بلکه غرور و خود خواهی خودش بوده، انجمن همچون آینه ای برای سام پر برکت بود تا خود را ببیند، او خود واقعیش را و نیاتش را دید و به ماهیت اعمال خود پی برد، جمله ای در انجمن الکلی ها بود که می گفت: و ما دشمن را یافتیم و آن خود ما بودیم …!

سام درگیر روزمرگی و حال بدش شده بود اما توانست خود را بیشتر ببخشد و دوست داشته باشد، وقتی ما خودمان را می بخشیم و دوست داریم بخشیدن و دوست داشتن دیگران آسانتر می شود، حال بد او رو به بهبودی بود، وه که چه عظیم است طلوع پس از تاریکی، دستگیری او نعمتی برای سام بود، دست خداوند بالای همه دستهاست، او قادر مطلق و پدری عاشق و سرمدی است ؛ دوستی سام را به گرجستان دعوت کرد و بعد از اینکه سام آماده رفتن شد و بلیط تهیه کرد آقای بازجو با او تماس گرفت و از او خواست که به دفتر او برود، بازجو قسمتی از وسایل

شخصی سام را به او داد، سام برای بازجویش دعا کرده بود و همیشه در هنگام سخن گفتن با تهرانی سعی در حفظ احترام او داشت، وقتی بازجو از سام خداحافظی کرد در آستانه در، آنها همدیگر را در آغوش گرفتند، سام می دانست که عیسی بازجو را هم دوست دارد و برای تمام بشر راه نجات را فراهم کرده و در عشق او تبعیضی نیست، سام کارهایش را انجام داد و از ایران خارج شد، او وارد گرجستان شد و آن روز را استراحت کرد، فردای آن روز خداوند برای سام موعظه فیض را مهیا کرده بود که از دهان برادر مانی عرفان شنید و ایمان سام دوباره شعله ور می شد، او و دیگر شرکت کنندگان در طول آن جلسه تعلیمی بارها و بارها از جایشان بلند می شدند و برای واعظ دست می زنند و خدا را جلال می دادند، انگار زنجیرهای اسارت از ذهنها فرو می ریخت، سام با موعظه فیض احیاء شد، موعظه فیض به او درک و معرفت بهتری از خدای عشق داد،  سام احتیاج به بخشیده شدن و درک آن داشت، او احتیاج به مکاشفه ای نو در حیات نو داشت، بعد از گذراندن آن 9 ماه آخر در ایران و کشمکش های ذهنی، او دوباره متولد شد، در همان شبها سام برای زندگیش نبوت گرفت و دید که تدارک و نوازشهای پدر چقدر عالیست،

طرز تلقی و نگرش او رو به تغییر بود، امروزه بعد از سالیان سال مطالعه کلام و آشنایی با عیسی سام فهمیده که از کلام چیزی نمی دانسته و اگر عظمت فیض را درک نمی کرد خبر خوش برای او معنی نداشت، محور مسیحیت برای سام فیض و

بخشش بی حد و حصر خدای پدر شد، سام به فکر ایمانداران ایران است، کلیساهای زیرزمینی و جمعهای مهجور مسیحی که نه تنها تعلیم ندارند بلکه بدتر از آن تحت تعلیم شبانان و معلمان دروغین و خود انگیخته هستند، حالا خورشید دیگر بالا آمده و در وسط آسمان است، حقیقتا من سام شهادت می دهم که از کلام خدا چیزی نمی دانستم، من شاهد لغزیدن خودم و ایمانداران بی شماری بودم، و ایمانداران دیگری که شاید نلغزیدند اما نداشتن تعلیم درست آنها را به ایماندارانی بی ثمر و منفعل تبدیل کرده بود، به امید روزی که تمام ایمانداران ایران، شرایط تعلیم و درک فیض درشناخت عیسی را به قوت روح بزرگ و آموزگاری مهربان داشته باشند در محضر پدری مهربان یهوه…آمین

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا